سلام دوستان این چند روز آقای همسر منزل تشریف داشتن و منم حسابی سرگرم بودم . دو روز بعد از اینکه دخترک و میرسوندیم مدرسه میرفتیم جنگل و صبحانه دونفره عاشقانه با بوی جنگل و پاییز و هوای دلنشین صبح و آقتاب پاییزی که از لابلای برگ درختها میتابید و صدای شرشر آب رودخانه و آواز پرنده ها میخوردیم وبعد از صبحانه دراز میکشیدیم به آسمان نگاه میکردیم و از نقشه هامون برای آینده صحبت میکردیم و خلاصه حسابی خوش میگذروندیم .بعد از 6 سال دوباره تنها دو نفره گردش کردن خیلی کیف داره . یک روز عصر هم رفتیم فیلم کلاه قرمزی ؛ دخترک خیلی خوشش اومد. دخترکم دیگه واسه خودش خانمی شده هر روز صبح که با لباس مدرسه میبینمش کلی قربون صدقه ش میریم . اما احوال فعلی ما که آقای همسر دوباره برگشته سر کار و ما هم تنها و کمی تا قسمتی ابری با احتمال بارش پراکنده برجا گذاشته . چون من خاطراتم رو اینجا مینویسم خواستم که کمی خودم رو بیشتر به شما معرفی کنم . مهمترین رویداد زندگی من جدایی پدر و مادرمه که قبل از بدنیا آمدن من اتفاق افتاده و به اصرار مادربزرگم و چون مادرم قبل از ازدواج با پدرم یکبار ازدواج کرده بوده و یک بچه داشته و فرهنگ شهرستان اینو نمی پذیرفته و البته بعد خود مادربزگم منو بزرگ کرده و واقعا هم منو دوست داشت . بعد از اون پدرم هم وقتی که من فقط 6 ماهه بودم ازدواج کرده اونم با یک زن خیلی بدجنس و البته زرنگ و سیاست مدار و من بیچاره از 6 ماهگی باید با یک دختر 20 ساله رقابت میکردم و همیشه هم شکست خورده بودم پدرم از این ازدواج 5 تا بچه دیگه داره و این 5 تا بچه به خاطر این بوجود اومدن که من دیگه اصلا بحساب نیام و کفه ترازو به طرف زن بابام بچربه و من تا سن 16 سالگی مادرم رو ندیده بودم و وقتی هم که دیدمش زیاد منو تحویل نگرفت و توجیهش هم این بود که پدرم در حقش ظلم کرده و من هم یادآور همون پدرم . من از سن 18 سالگی خودم به کمک عموم سر کار رفتم و مستقل زندگی کردم و همه اون مشکلات منو قویتر کرد. 26 سالم بود که ازدواج کردم این نقطه عطفی توی زندگیم بود کسی پیدا شده بود که منو با تمام مشکلاتم پذیرفته و بود از همه مهمتر دوست داشت و منو بخاطر خودم دوست داشت با همه خوبیها و بدیها و منم با وجودی که هیچوقت عاشق شوهرم نبودم ولی خیلی دوستش دارم . من عاشق زندگیم هستم و عاشق دخترم . امسال دخترم میره پیش دبستانی . زندگی ما با محوریت من میچرخه چون شوهرم به خاطر کارش بیشتر از 4 یا 5 روز در ماه خونه نیست پس تمام کارهای زنونه و مردونه خونه با منه چون تو اون چند روزیکه شوهرم خونست ما سعی میکنیم که بیشتر به تفریح بگذرونیم و به مسائل جدی فکر نکنیم مسائل جدیمون رو میذاریم پای تلفن وقتی از هم دوریم مطرح میکنیم و حل میکنیم . تا بحال مشکل ما فقط شراکت با برادر شوهرم بوده که خدارو شکر حل شد و من به آینده خیلی امیدوارم . فردا برای خرید یک خانه قرار داریم و امیدوارم که انجام بشه . یک خانه 80 متری که توی منطقه خوب اینجا قرار داره و ما پیش خرید میکنیم و قراره بعد از 18 ماه تحویل بدن. و این میشه دومین خونه ما و اولین خونه من . من الان توی طبقه اول یک آپارتمانی زندگی میکنم که پدر و زن پدرم در طبقه سوم زندگی میکنند اولش که اینجارو خریدیم بعد از تقریبا اینهمه سال اومدم دوباره کنارشون زندگی کردم برام خیلی سخت بود و افسردگی گرفتم ولی بعد گفتم که ما به خاطر نبودن شوهرم به وجود اونا نیاز داریم و به امنیتی که برامون ایجاد میکنن و همینطور دلم نمی خواد که دخترم و توی انزوا بزرگ کنم و دخترم اونا رو دوست داره و وجودشون نیاز داره پس سعی کردم که خودم رو با شرایط جدید منطبق کنم ولی هنوز هم کارهاشون برام زجرآوره . ولی سعی میکنم زیاد اهمیت ندم . پنجشنبه ساعت 6 صبح شوشو بعد از تقریبا 40 روز اومد خونه من که از ذوق تا وقتی اومد نخوابیدم و داشتیم باهم حرف میزدیم که نفهمیدم کی خوابم برد فقط شنیدم که میگه خوابیده بودی که منم با سر تایید کردم و دوباره خوابیدم ولی فقط تا ساعت 10 و نیم و با زنگ تلفن زن بابام از خواب پریدم و دیگه تا شب نتونستم بخوابم و بیدار و بیحال و خوشحال روز رو به شب رساندیم و کارهایی هم که برای مهمونی فردا قرار بود انجام بدم بدلیل بیحالی زیاد انجام نشد . برای دخترکم روز جمعه جشن گرفتم که براش شروع به مدرسه رفتنش خاطره انگیز باشه ولی هیچکس فکر نکرده بود باید براش کادو بخره شایدم خواسته بودن به روی خودشون نیارن از این خسیسی شون حرسم میگره چون میتونستند با یک دونه لوازم التحریر که زیاد هم گرون نیست دل دخترکم رو شادتر کنند ولی نکردن . بنظر شما این توقع زیادیه منکه خودم اگز جایی دعوت باشم امکان نداره که دست خالی برم حداقل یک غذایی شیرینی ـ چیزی با خودم میبرم تازه روز دخترم هیچکس به خودم یا دخترم کادویی نداد در صورتی که من روز مادر برای زن بابام و دو تا از عمه هام کادو میخرم با وجودی که هیچوقت در حق من مادری نکردن .همون روز جمعه تولد بابام هم بود منم از صبح یادم بود ولی منم هیچ کادویی نخریدم چون یادم نمیاد که تا بحال بمن کادویی بابات تولد یا هر مناسبتی داده باشه منم از این ببعد تصمیم گرفتم که مثل خودشون باهاشون رفتار کنم اگر کسی برام تب کرد براش بمیرم . با توجه به پست قبلی لازم دیدم که براتون یکم توضیح بدم راجع به برادرشوهر طماع ماجرا از اونجا شروع شد که شوهر من با برادرش شریک میشه که این مال خیلی وقت پیشه وقتی که ما هنوز آشنا نشده بودیم و شوهر منم که خیلی ساده و کمی هم تنبله و به برادرش هم کاملا اعتماد داشته همه چیزو به نام اون میکنه ولی من از زمانی که نامزد کردیم متوجه شدم که ایشون خیلی آبزیرکاهه و تصمیم های داره ولی هر چی هم که به آقای همسر هشدار دادم توجه نکرد و به نظرش اومد که باید اول زندگی گربه رو دم حجله بکشه و طرف خانوادهش رو بگیره و از این توهمات و منم که ساده وقتی دیدم از طریق همسرم کاری پیش نمیبرم شروع به جنگ علنی با برادر شوهره کردم و چند بار هم علنی بهش گفتم که اگه این اموال مال همسر منه که باید به نامش باشه و وقتی به نام شماست میخواهی صاحب بشی اونم که از موضع من اطلاع پیدا کرده بود سعی در بهم زدن زندگی ما میکرد و انصافا هم تمام تلاشش رو میکرد که برنده بشه و کم کم زندگی ما تبدیل شد به صفحه شطرنج و بازی کنانش هم منو برادر شوهرم بودیم که سعی میکردیم هر طور شده طرف مقابل رو کیش و مات کنیم و این بازی 8 سال ادامه داشت و توی این 8 سال هر چی که شوهرم درامد داشت بجز مبلغی بابت خرج خانه بقیش به جیب برادرشوهرم میرفت به این اسم که اینجا سرمایه گذاری کنیم و اونجا زمین بخریم و ... خلاصه همه هم به نام آقای برادر شوهر . من هم توی این مدت دائما به شوهرم هشدار میدادم و این موضوع گاهی باعث اختلاف بین ما میشد ولی خب از اونجا که آفتاب همیشه هم پشت ابر نمیمونه توی یک سال گذشته برادر شوهره ذات خودش رو نشون داد اونم اینطوری که من به شوهرم گفتم که اگر خدای نکرده اتفاقی برای تو بیفته تکلیف بچه چی میشه آیا به آینده بچه فکر کردی اونم اولش میگفت که تو فکر کردی اونا حق بچه منو میخورن . خیالت راحت باشه اونا از خودم بیشتر هوای بچه م رو دارن . منم گفتم خوب چرا وقتی آدم میتونه خودش مسئله ای رو تضمین کنه منتظر بمونه که شاید بقیه اون کارو انجام بدن یا نه . بالاخره شوهرم هم قبول کرد که بره و با اون صحبت کنه و اموالش رو به نام خودش بزنه ولی وقتی این حرف رو زد اولش که گفته بود که مال من تو نداره و میریم همه رو به نام تو میکنم و از این خالی بندیها ولی وقتی که دید که نه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست اون روی خودشو نشون داد و گفت که تو اصلا چیزی پیش من نداری و هرچی هست همه مال خودمه و تو هر چی درآوردی خرج کردی . اخه یک نبود بگه تو که الان 8 ساله که من میبینم بی کاری بجز خوردن و خوابیدن هیچ کاری نمیکنی و تازه 2 سال پیش زنت هم طلاق گرفت و تمام دارو ندارت که بنامش بود و با خودش برد چطور تونستی اینهمه اموال منقول و غیر منقول بخری بعد شوهر من که شبانه روز کار میکنه و در ماه درامدش هم کم نیست هیچی نداره و اینجوری بود که تازه آقای همسر به حرف من رسید و تمام یک سال گذشته را در جنگ بود تا تونست تقریبا یک پنجم از اموالش رو پس بگیره برای همین مقدار هم من خیلی خوشحالم چون حداقل میدانم که هر چی که ازاین به بعد درآمد داشته باشیم توی جیب خودمون میره و اون پولها هم دوباره جمع میشه اگر که خدا بخواد و تازه همین قدر هم زندگی منو خیلی خوب میچرخونه . منم از امروز رفتم دنبال یک خونه که بخرم با مقدار پولی که اضافه اومده و یک وام تا پشتوانه ای باشه برای زندگی و بیشتر پولو هم شوهرم توی کارش سرمایه گذاری کرد و انشاالله که از امروز به بعد دیگه از این تجربه ها نداشته باشیم امروز از صبح حال خوبی نداشتم و همش به خاطر مشکلاتیه که برادرشوهرم برامون ایجاد میکنه و هرچی که میخوام ازش متنفر نباشم باز با کاراش این حس و توی من ایجاد میکنه اینقدر حالم بد بود که از صبح تقریبا به جز غذا درست کردن اونم یک غذای راحت هیچ کاری نکردم و تقریبا تمام مدت توی رختخواب بودم من سیستم دفاعی بدنم وقتی ناراحتم اینجوری کار میکنه که دائما خوابم میاد شاید به این امید که وقتی بیدار شدم مشکلم حل شده باشه . تا نزدیک غروب خواب بودم که با صدای زنگ آقای همسر از خواب پریدم و انگار بسته ای که دیروز از طریق باربری براش فرستاده بودم هنوز به دستش نرسیده بود منم هرچی سعی کردم که با باربری تماس بگیرم نشد و برای همین مجبور شدم خودم شال و کلاه کنم و به باربری سر بزنم وقتی داشتیم از اونجا بر میگشتیم نیلو خانوم هوس پیتزا کرد اونم توی یک رستوران خاص که فضای باز روی بام داره مشرف به جنگل و یک بلوار پر رفت و آمده با توجه به اینکه بارون شدیدی میآمد فکر نمی کردم که بشه از فضای باز استفاده کرد ولی وقتی که رسیدیم دیدیم که روی تخت ها رو سایه بون زدن ماهم ساعتی اونجا نشستیم و حال منم از خیلی خراب به لطف بارون و هوای اوایل پاییز و مناظر زیبا از خیلی خراب به معمولی با کمی غم در ته دل تغییر کرد امروز روز تولد این وبلاگ هست. و من فکر کردم بهتره خودم رو به شما معرفی کنم من متولد شهر زیبای شیراز هستم و در حال حاضر در یکی از شهرهای شمالی با همسرم ساکنیم یک دختر دارم که شما به اسم نیلو میشناسید من در اینجا از همه چیز مینویسم از روز مرگیهایم از مسافرتهایم و شاید گاهی از آشپزی و خوشحال میشم که نظرات شما رو بدونم. با این امید که مطالب این وبلاگ مورد توجه شما قرار بگیره
Power By:
LoxBlog.Com |