گاهی نگاهی

با توجه به پست قبلی لازم دیدم که براتون یکم توضیح بدم راجع به برادرشوهر طماع ماجرا از اونجا شروع شد که شوهر من با برادرش شریک میشه که این مال خیلی وقت پیشه وقتی که ما هنوز آشنا نشده بودیم و شوهر منم که خیلی ساده و کمی هم تنبله و به برادرش هم کاملا اعتماد داشته همه چیزو به نام اون میکنه ولی من از زمانی که نامزد کردیم متوجه شدم که ایشون خیلی آبزیرکاهه و تصمیم های داره ولی هر چی هم که به آقای همسر هشدار دادم توجه نکرد و به نظرش اومد که باید اول زندگی گربه رو دم حجله بکشه و طرف خانوادهش رو بگیره و از این توهمات و منم که ساده وقتی دیدم از طریق همسرم  کاری پیش نمیبرم شروع به جنگ علنی با برادر شوهره کردم و چند بار هم علنی بهش گفتم که اگه این اموال مال همسر منه که باید به نامش باشه و وقتی به نام شماست میخواهی صاحب بشی اونم که از موضع من اطلاع پیدا کرده بود سعی در بهم زدن زندگی ما میکرد و انصافا هم تمام تلاشش رو میکرد که برنده بشه و کم کم زندگی ما تبدیل شد به صفحه شطرنج و بازی کنانش هم منو برادر شوهرم بودیم که سعی میکردیم هر طور شده طرف مقابل رو کیش و مات کنیم و این بازی 8 سال ادامه داشت و توی این 8 سال هر چی که شوهرم درامد داشت بجز مبلغی بابت خرج خانه بقیش به جیب برادرشوهرم میرفت به این اسم که اینجا سرمایه گذاری کنیم و اونجا زمین بخریم و ... خلاصه همه هم به نام آقای برادر شوهر . من هم توی این مدت دائما به شوهرم هشدار میدادم و این موضوع گاهی باعث اختلاف بین ما میشد ولی خب از اونجا که آفتاب همیشه هم پشت ابر نمیمونه توی یک سال گذشته برادر شوهره ذات خودش رو نشون داد اونم اینطوری که من به شوهرم گفتم که اگر خدای نکرده اتفاقی برای تو بیفته تکلیف بچه چی میشه آیا به آینده بچه فکر کردی اونم اولش میگفت که تو فکر کردی اونا حق بچه منو میخورن . خیالت راحت باشه اونا از خودم بیشتر هوای بچه م رو دارن . منم گفتم خوب چرا وقتی آدم میتونه خودش مسئله ای رو تضمین کنه منتظر بمونه که شاید بقیه اون کارو انجام بدن یا نه . بالاخره شوهرم هم قبول کرد که بره و با اون صحبت کنه و اموالش رو به نام خودش بزنه ولی وقتی این حرف رو زد اولش که گفته بود که مال من تو نداره و میریم همه رو به نام تو میکنم و از این خالی بندیها ولی وقتی که دید که نه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست اون روی خودشو نشون داد و گفت که تو اصلا چیزی پیش من نداری و هرچی هست همه مال خودمه و تو هر چی درآوردی خرج کردی . اخه یک نبود بگه تو که الان 8 ساله که من میبینم بی کاری بجز خوردن و خوابیدن هیچ کاری نمیکنی و تازه 2 سال پیش زنت هم طلاق گرفت و تمام دارو ندارت که بنامش بود و با خودش برد  چطور تونستی اینهمه اموال منقول و غیر منقول بخری بعد شوهر من که شبانه روز کار میکنه و در ماه درامدش هم کم نیست هیچی نداره و اینجوری بود که تازه آقای همسر به حرف من رسید و تمام یک سال گذشته را در جنگ بود تا تونست تقریبا یک پنجم از اموالش رو پس بگیره برای همین مقدار هم من خیلی خوشحالم چون حداقل میدانم که هر چی که ازاین به بعد درآمد داشته باشیم توی جیب خودمون میره و اون پولها هم دوباره جمع میشه اگر که خدا بخواد و تازه همین قدر هم زندگی منو خیلی خوب میچرخونه . منم از امروز رفتم دنبال یک خونه که بخرم با مقدار پولی که اضافه اومده و یک وام تا پشتوانه ای باشه برای زندگی و بیشتر پولو هم شوهرم توی کارش سرمایه گذاری کرد و انشاالله که از امروز به بعد دیگه از این تجربه ها نداشته باشیم 

نوشته شده در دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:38 توسط لیلی| |

امروز از صبح حال خوبی نداشتم و همش به خاطر مشکلاتیه که برادرشوهرم برامون ایجاد میکنه و هرچی که میخوام ازش متنفر نباشم  باز با کاراش این حس و توی من ایجاد میکنه اینقدر حالم بد بود که از صبح تقریبا به جز غذا درست کردن اونم یک غذای راحت هیچ کاری نکردم و تقریبا تمام مدت توی رختخواب بودم من سیستم دفاعی بدنم وقتی ناراحتم اینجوری کار میکنه که دائما خوابم میاد شاید به این امید که وقتی بیدار شدم مشکلم حل شده باشه  . تا نزدیک غروب خواب بودم که با صدای زنگ آقای همسر از خواب پریدم و انگار بسته ای که دیروز از طریق باربری براش فرستاده بودم هنوز به دستش نرسیده بود منم هرچی سعی کردم که با باربری تماس بگیرم نشد و برای همین مجبور شدم خودم شال و کلاه کنم و به باربری سر بزنم وقتی داشتیم از اونجا بر میگشتیم نیلو خانوم هوس پیتزا کرد اونم توی یک رستوران خاص که فضای باز روی بام داره مشرف به جنگل و یک بلوار پر رفت و آمده با توجه به اینکه بارون شدیدی میآمد فکر نمی کردم که بشه از فضای باز استفاده کرد ولی وقتی که رسیدیم دیدیم که روی تخت ها رو سایه بون زدن ماهم ساعتی اونجا نشستیم و حال منم از خیلی خراب به لطف بارون و هوای اوایل پاییز و مناظر زیبا از خیلی خراب به معمولی با کمی غم در ته دل تغییر کرد

نوشته شده در پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,ساعت 3:21 توسط لیلی| |

امروز روز تولد این وبلاگ هست. و من فکر کردم بهتره خودم رو به شما معرفی کنم من متولد شهر زیبای شیراز هستم و در حال حاضر در یکی از شهرهای شمالی با همسرم ساکنیم یک دختر دارم که شما به اسم نیلو میشناسید من در اینجا از همه چیز مینویسم از روز مرگیهایم از مسافرتهایم و شاید گاهی از آشپزی و خوشحال میشم که نظرات شما رو بدونم. با این امید که مطالب این وبلاگ مورد توجه شما قرار بگیره

نوشته شده در چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:14 توسط لیلی| |


Power By: LoxBlog.Com