گاهی نگاهی

امروز از صبح حال خوبی نداشتم و همش به خاطر مشکلاتیه که برادرشوهرم برامون ایجاد میکنه و هرچی که میخوام ازش متنفر نباشم  باز با کاراش این حس و توی من ایجاد میکنه اینقدر حالم بد بود که از صبح تقریبا به جز غذا درست کردن اونم یک غذای راحت هیچ کاری نکردم و تقریبا تمام مدت توی رختخواب بودم من سیستم دفاعی بدنم وقتی ناراحتم اینجوری کار میکنه که دائما خوابم میاد شاید به این امید که وقتی بیدار شدم مشکلم حل شده باشه  . تا نزدیک غروب خواب بودم که با صدای زنگ آقای همسر از خواب پریدم و انگار بسته ای که دیروز از طریق باربری براش فرستاده بودم هنوز به دستش نرسیده بود منم هرچی سعی کردم که با باربری تماس بگیرم نشد و برای همین مجبور شدم خودم شال و کلاه کنم و به باربری سر بزنم وقتی داشتیم از اونجا بر میگشتیم نیلو خانوم هوس پیتزا کرد اونم توی یک رستوران خاص که فضای باز روی بام داره مشرف به جنگل و یک بلوار پر رفت و آمده با توجه به اینکه بارون شدیدی میآمد فکر نمی کردم که بشه از فضای باز استفاده کرد ولی وقتی که رسیدیم دیدیم که روی تخت ها رو سایه بون زدن ماهم ساعتی اونجا نشستیم و حال منم از خیلی خراب به لطف بارون و هوای اوایل پاییز و مناظر زیبا از خیلی خراب به معمولی با کمی غم در ته دل تغییر کرد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,ساعت 3:21 توسط لیلی| |


Power By: LoxBlog.Com