گاهی نگاهی

سلام دوستان

این چند روز آقای همسر منزل تشریف داشتن و منم حسابی سرگرم بودم . دو روز  بعد از اینکه دخترک و میرسوندیم مدرسه میرفتیم جنگل و صبحانه دونفره عاشقانه با بوی جنگل و پاییز و هوای دلنشین صبح و آقتاب پاییزی که از لابلای برگ درختها میتابید و صدای شرشر آب رودخانه و آواز پرنده ها میخوردیم وبعد از صبحانه دراز میکشیدیم به آسمان نگاه میکردیم و از نقشه هامون برای آینده صحبت میکردیم و خلاصه حسابی خوش میگذروندیم .بعد از 6 سال دوباره تنها دو نفره گردش کردن خیلی کیف داره . یک روز عصر هم رفتیم فیلم کلاه قرمزی ؛ دخترک خیلی خوشش اومد. دخترکم دیگه واسه خودش خانمی شده  هر روز صبح که با لباس مدرسه میبینمش کلی قربون صدقه ش میریم .

اما احوال فعلی ما که آقای همسر دوباره برگشته سر کار و ما هم تنها و کمی تا قسمتی ابری با احتمال بارش پراکنده برجا گذاشته .

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 7:57 توسط لیلی| |

چون من خاطراتم رو اینجا مینویسم خواستم که کمی خودم رو بیشتر به شما معرفی کنم . مهمترین رویداد زندگی من جدایی پدر و مادرمه که قبل از بدنیا آمدن من اتفاق افتاده و به اصرار مادربزرگم و چون مادرم قبل از ازدواج با پدرم یکبار ازدواج کرده بوده و یک بچه داشته و فرهنگ شهرستان اینو نمی پذیرفته و البته بعد خود مادربزگم منو بزرگ کرده و واقعا هم منو دوست داشت . بعد از اون پدرم هم وقتی که من فقط 6 ماهه بودم ازدواج کرده اونم با یک زن خیلی بدجنس و البته زرنگ و سیاست مدار و من بیچاره از 6 ماهگی باید با یک دختر 20 ساله رقابت میکردم و همیشه هم شکست خورده بودم پدرم  از این ازدواج 5 تا بچه دیگه داره و این 5 تا بچه به خاطر این بوجود اومدن که من دیگه اصلا بحساب نیام و کفه ترازو به طرف زن بابام بچربه و من تا سن 16 سالگی مادرم رو ندیده بودم و وقتی هم که دیدمش زیاد منو تحویل نگرفت و توجیهش هم این بود که پدرم در حقش ظلم کرده و من هم یادآور همون پدرم . 

من از سن 18 سالگی خودم به کمک عموم سر کار رفتم و مستقل زندگی کردم و همه اون مشکلات منو قویتر کرد. 

26 سالم بود که ازدواج کردم این نقطه عطفی توی زندگیم بود کسی پیدا شده بود که منو با تمام مشکلاتم پذیرفته و بود از همه مهمتر دوست داشت و منو بخاطر خودم دوست داشت با همه خوبیها و بدیها و منم با وجودی که هیچوقت عاشق شوهرم نبودم ولی خیلی دوستش دارم .

من عاشق زندگیم هستم و عاشق دخترم . امسال دخترم میره پیش دبستانی .

زندگی ما با محوریت من میچرخه چون شوهرم به خاطر کارش بیشتر از 4 یا 5 روز در ماه خونه نیست پس تمام کارهای زنونه و مردونه خونه با منه چون تو اون چند روزیکه شوهرم خونست  ما سعی میکنیم که بیشتر به تفریح بگذرونیم و به مسائل جدی فکر نکنیم مسائل جدیمون رو میذاریم پای تلفن وقتی از هم دوریم مطرح میکنیم و حل میکنیم . تا بحال مشکل ما فقط شراکت با برادر شوهرم بوده که خدارو شکر حل شد و من به آینده خیلی امیدوارم . فردا برای خرید یک خانه قرار داریم و امیدوارم که انجام بشه . یک خانه  80 متری که توی منطقه خوب اینجا قرار داره و ما پیش خرید میکنیم و قراره بعد از 18 ماه تحویل بدن. و این میشه دومین خونه ما و اولین خونه من .

من الان توی طبقه اول یک آپارتمانی زندگی میکنم که پدر و زن پدرم در طبقه سوم زندگی میکنند اولش که اینجارو خریدیم بعد از تقریبا اینهمه سال اومدم دوباره کنارشون زندگی کردم برام خیلی سخت بود و افسردگی گرفتم ولی بعد گفتم که ما به خاطر نبودن شوهرم به وجود اونا نیاز داریم و به امنیتی که برامون ایجاد میکنن و همینطور دلم نمی خواد که دخترم و توی انزوا بزرگ کنم و دخترم اونا رو دوست داره و وجودشون نیاز داره پس سعی کردم که خودم رو با شرایط جدید منطبق کنم  ولی هنوز هم کارهاشون برام زجرآوره . ولی سعی میکنم زیاد اهمیت ندم .

نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط لیلی| |

پنجشنبه ساعت 6 صبح شوشو بعد از تقریبا 40 روز اومد خونه من که از ذوق تا وقتی اومد نخوابیدم  و داشتیم باهم حرف میزدیم که نفهمیدم کی خوابم برد فقط شنیدم که میگه خوابیده بودی که منم با سر تایید کردم و دوباره خوابیدم ولی فقط تا ساعت 10 و نیم و با زنگ تلفن زن بابام از خواب پریدم  و دیگه تا شب نتونستم بخوابم و بیدار و بیحال و خوشحال روز رو به شب رساندیم و کارهایی هم که برای مهمونی فردا قرار بود انجام بدم بدلیل بیحالی زیاد انجام نشد . برای دخترکم روز جمعه جشن گرفتم که براش شروع به مدرسه رفتنش خاطره انگیز باشه ولی هیچکس فکر نکرده بود باید براش کادو بخره شایدم خواسته بودن به روی خودشون نیارن از این خسیسی شون حرسم میگره چون میتونستند با یک دونه لوازم التحریر که زیاد هم گرون نیست دل دخترکم رو شادتر کنند ولی نکردن . بنظر شما این توقع زیادیه منکه خودم اگز جایی دعوت باشم امکان نداره که دست خالی برم حداقل یک غذایی شیرینی ـ چیزی با خودم میبرم تازه روز دخترم  هیچکس به خودم یا دخترم کادویی نداد در صورتی که من روز مادر برای زن بابام و دو تا از عمه هام کادو میخرم با وجودی که هیچوقت در حق من مادری نکردن .همون روز جمعه تولد بابام هم بود منم از صبح یادم بود ولی منم هیچ کادویی نخریدم چون یادم نمیاد که تا بحال بمن کادویی بابات تولد یا هر مناسبتی داده باشه منم از این ببعد تصمیم گرفتم که مثل خودشون باهاشون رفتار کنم اگر کسی برام تب کرد براش بمیرم . 

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 23:34 توسط لیلی| |


Power By: LoxBlog.Com