پنجشنبه ساعت 6 صبح شوشو بعد از تقریبا 40 روز اومد خونه من که از ذوق تا وقتی اومد نخوابیدم و داشتیم باهم حرف میزدیم که نفهمیدم کی خوابم برد فقط شنیدم که میگه خوابیده بودی که منم با سر تایید کردم و دوباره خوابیدم ولی فقط تا ساعت 10 و نیم و با زنگ تلفن زن بابام از خواب پریدم و دیگه تا شب نتونستم بخوابم و بیدار و بیحال و خوشحال روز رو به شب رساندیم و کارهایی هم که برای مهمونی فردا قرار بود انجام بدم بدلیل بیحالی زیاد انجام نشد . برای دخترکم روز جمعه جشن گرفتم که براش شروع به مدرسه رفتنش خاطره انگیز باشه ولی هیچکس فکر نکرده بود باید براش کادو بخره شایدم خواسته بودن به روی خودشون نیارن از این خسیسی شون حرسم میگره چون میتونستند با یک دونه لوازم التحریر که زیاد هم گرون نیست دل دخترکم رو شادتر کنند ولی نکردن . بنظر شما این توقع زیادیه منکه خودم اگز جایی دعوت باشم امکان نداره که دست خالی برم حداقل یک غذایی شیرینی ـ چیزی با خودم میبرم تازه روز دخترم هیچکس به خودم یا دخترم کادویی نداد در صورتی که من روز مادر برای زن بابام و دو تا از عمه هام کادو میخرم با وجودی که هیچوقت در حق من مادری نکردن .همون روز جمعه تولد بابام هم بود منم از صبح یادم بود ولی منم هیچ کادویی نخریدم چون یادم نمیاد که تا بحال بمن کادویی بابات تولد یا هر مناسبتی داده باشه منم از این ببعد تصمیم گرفتم که مثل خودشون باهاشون رفتار کنم اگر کسی برام تب کرد براش بمیرم .
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |